سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

این فسقلی ما همش دستشو میخوره که

اینم اولین عکس از دست خوردن دخملی بذار همشونو بخورم ببینم چه مزه ای میدن؟ بذار حالا که دستام توی دهنمه یه تمرین سوتی هم بکنم اینجا هم که بغل دائی مهرداد دارم همش رو با هم میخورم مامانی توی چه فکری هستی؟ ...
31 خرداد 1391

این کلوچه مامان هر روز یه مدل میخوابه

چقدر اونموقع کوچمولو بودی یادش بخیر در حال خواب دستات رو به بالا بود     یه مدتی فقط دل بالا میخوابیدی که باعث شد موهای پشت سرت بریزه ولی تو اینجوری دوست داشتی کم کم شروع کردی به پهلو خوابیدن جدیدا هم دمر میخوابی یعضی وقتها هم با سر میری تو بالشت دیگه اصلا روی بالش نمیخوابی و در حال چرخیدن و غلت زدنی توی خواب اینجا هم سرتو گذاشتی روی دستت اینجا هم عروسکم تازه از خواب بیدار شدی   ...
31 خرداد 1391

سنا خانم و تیپ تابستانه

تابستون امسال دخملی رو کلا فقط با یه بادی بیرون بردیم کلی برای دخملم بادیهای قشنگ با بابائیش خریدیم و بردیمش ددر ،آخه این عسل خانم ما حسابی گرمائیه و عاشق اینه که لباس باز تنش باشه و خنک بشه اینم سنا خانم تو بادیهاش سنا و بادی هندونه ایش سنا گلی و بادی قلبیش ،وای چقدر که با این بادیه دختر میشی   اینم بادی حیوانات دریائی سنا جوجو   ...
31 خرداد 1391

پیام کودک

من یک کودکم : نگاهم کن ، با چشمانم دنبالت میکنم. من یک کودکم : در آغوشم گیر، گرمایت را حس میکنم. من یک کودکم : گرمم نگهدار، احساس راحتی میکنم. من یک کودکم : رهایم کن، با شوق به سویت میشتابم. من یک کودکم : برایم بنواز، گوش میکنم. من یک کودکم : در گوشم نجوا کن، صدایت را پاسخ میدهم. من یک کودکم : به گریه ام توجه کن، به پشتبانیت دل میبندم. من یک کودکم : در آغوشم گیر،آرام میشوم. من یک کودکم : دستانم را لمس کن، انگشتانت را میگیرم. من یک کودکم : با من حرف بزن، از تو یاد میگیرم. من یک کودکم : به من عشق بورز، با تمام وجودم به تو عشق میورزم. من یک کودکم : برایم دعا کن، روحم را درمیابم. ...
31 خرداد 1391

بابائی عاشق نی نی و مامانش

امروز صبح بابائی داشت میرفت سرکار کلی با نی نی حرف زد و مامانی رو سپرد دست نی نی و رفت .تازه بابائی کلی نی نی رو بوس کرد. خوش به حال بابائی آخه من که نمی تونم فسقلیمو بوس کنم (آخه سر مامانی که به شکمش نمیرسه) آخ کی میشه نی نی گلو بیادو مامانی کلی بوسش کنه   ولی مامانی روزها برای عسلش کلی حرف میزنه قصه میخونه لالائی میخونه صدای مامانی رو میشنوی ولوجک ...
30 خرداد 1391

اولین غلت سنا فسقلی

امروز سنا خانم برای اولین بار غلت زد البته مامانی موقع اولین غلت دخملش داشت تو اتاق نماز میخوند که بعد که اومد بابائی که کنار سنا جوجو داشت نماز میخوند گفت سنا غلت زده بعدازظهر مامانی پای کامی بود که دید صدای دخملی میاد برگشت که دید دخملی غلت زد و عروسک هاپوش رو هم با خودش برده و داره لیسش میزنه وبعد مامانی کلی ازش عکس گرفت اینم عکس از اولین غلتهای جوجوی خونه ما     ...
28 خرداد 1391

میخوام باهات حرف بزنم

دخترم یگانه زندگیم چقدر دوست دارم چه قدر آروم خوابیدی، چقدر گذشتن از لذت های زندگیم به خاطر تو شیرینه من که حاضر نبودم از خوابم کم بشه ولی وقتی تو چشم وا میکنی اینقدر این چشمها لبریز از احساسن که نمیتونم دیگه چشم بر هم بذارم و بخوابم دخترکم سنای من الان بغض گلوم رو میفشارد یاد پارسال که توی دلم بودی بهم حس خوبی میده سنای زیبای مامان کی میشه دخترکم سر بر روی پام بذاره تا براش حرف بزنم و موهاش رو نوازش کنم   بدوی و خودتو توی بغلم بندازی دوست دارم سر تا پات رو غرق بوسه کنم دردانه ام دوستت دارم دلم میخواد توی بغلم فشارت بدم تا از وجودت آرامش رو هدیه بگیرم عسلم چقدر به تو نیازمندم محتاج چشمهای تو هستم که در همه حال د...
28 خرداد 1391
1